بزرگ ترین افتخار

بزرگ ترین افتخار

پسر کوچولو به پدرخود گفت:پدر داری به کجا می روی؟پدر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

 

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد پدرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به پدش گفت:پدر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
پدر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های پدر به اتاق خود رفت ولباس های خود پو شید و گفت:پدر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما پدر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:پدرم  خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.پدر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به پدرش گفت:رسیدیم.در حالی که به مسجد بزرگ شهر اشاره می کرد.پدرکه از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:پدر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.پدر هیچ نگفت و خاموش ماند.



:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: بزرگ ترین افتخار ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : شنبه 21 دی 1392

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 703 صفحه بعد